جدول جو
جدول جو

معنی غنجه کردن - جستجوی لغت در جدول جو

غنجه کردن
(دَ کَ دَ)
ناز کردن. رعنایی و ناز و غنج کردن. رجوع به غنجه و غنج شود:
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.
خفاف (از فرهنگ اسدی).
، فراهم کردن و گرد آوردن، سرشتن و خمیر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غنجه شود، پختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غنجه کردن
ناز کردن رعنایی فروختن
تصویری از غنجه کردن
تصویر غنجه کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پناه کردن
تصویر پناه کردن
پناهنده شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجه کردن
تصویر رنجه کردن
رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجه کردن
تصویر لنجه کردن
چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنبه کردن
تصویر پنبه کردن
رشته ای را باز کردن و به صورت پنبه درآوردن، کنایه از پراکنده کردن، متفرق ساختن، برای مثال پنبه کنم لشکرشان را چنان / کز تنشان پنبه شود استخوان (امیرخسرو - مجمع الفرس - پنبه کردن)، کنایه از نرم کردن، کنایه از عاجز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکنجه کردن
تصویر شکنجه کردن
شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلبه کردن
تصویر غلبه کردن
چیره و پیروز شدن، کنایه از فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقه کردن
تصویر غرقه کردن
فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَطط)
ستیزه کردن. نبرد کردن. نزاع کردن:
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان).
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن.
سعدی.
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است.
سعدی.
، پنجه در زمین فشردن. مجازاً، ثبات قدم نمودن:
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت.
نظامی.
، کنایه از قبض کردن و گرفتن باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
سرشتن و گلوله کردن. گرد ساختن. مدور کردن:
هیچ ندانم بچه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
ابوالعباس عباسی (از احوال و اشعار رودکی ص 1161).
- غنچه کردن لب، جمع کردن و مانند غنچه نمودن آنرا
لغت نامه دهخدا
(تَ لَفْ فُ کَ دَ)
آزردن. آزرده ساختن. اذیت کردن. به تعب واداشتن. رنجه داشتن. رنجانیدن. رجوع به رنجه داشتن و رنجانیدن شود:
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش.
فردوسی.
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را براه.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بایدم جان تورنجه کرد.
فردوسی.
غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). ترا بدین رنجه کردم تا با تو بگویم. (تاریخ بیهقی).
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
ناصرخسرو.
خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش.
ناصرخسرو.
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه براه حجازش.
ناصرخسرو.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- رکاب رنجه کردن به طرفی، عطف توجه کردن و راندن مرکب بدان طرف: بدان طرف رکاب رنجه باید کردن و آن ولایات با تصرف گرفتن. (ترجمه تاریخ یمینی).
- رنجه کردن قدم یا قدم رنجه کردن، رنجه ساختن پا. (از آنندراج). از سر لطف و نوازش رفتن به جایی. رجوع به رنجه ساختن پا ذیل رنجه ساختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گناه کردن
تصویر گناه کردن
مرتکب گناه شدن ارتکاب جرمی کردن خطا کردن بزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی) داوی است از کشتی و آن پای خود را در پای حریف بند کرده زور بر سینه حریف آوردن است: خصم را کنده چو کردی زغمش فارغ ساز، دست را بر شکمش بند و بدورش انداز، (گل کشتی)، کنده بر پای مجرم و متهم و غیره نهادن: مشارالیه بمیانه گرایلی رفته: علی خان را کنده و دو شاخه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشه کردن
تصویر غوشه کردن
دوانیدن دو اسب را با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقه کردن
تصویر غرقه کردن
در آب فرو بردن غرق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلبه کردن
تصویر غلبه کردن
ترونیدن چیره شدن چیره شدن برکسی فایق آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنجه کردن
تصویر شکنجه کردن
شکنجه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله کردن گرد ساختن یا غنچه کردن لب، جمع کردن و مانند غنچه ساختن لب را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه کردن
تصویر پناه کردن
در حمایت کسی یا چیزی در آمدن زنهار خواستن پناه بردن التجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجه کردن
تصویر پنجه کردن
پنجه افکندن، پنجه در زمین فشردن، ثبات قدم نمودن، قبض کردن گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جان بخشیده به زندگی بازگرداندن حیات بخشیدن احیاء، از تنگدستی و فقر بیرون آمدن سامان دادن به کار کسی. زنده کننده احیا کننده محیی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده کردن
تصویر خنده کردن
خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گریختن، گریزانیدن پراکنده ساختن متفرق گردانیدن پراکنده ساختن متفرق گردانیدن، خاموش کردن، دفع و محو کردن، منکر شدن، عاجز گردیدن، عاجز گردانیدن، نرم ساختن، نومید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجه کردن
تصویر پنجه کردن
((~. کَ دَ))
نبرد کردن، درافتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنبه کردن
تصویر پنبه کردن
((~. کَ دَ))
گریختن، پراکنده ساختن، خاموش کردن، منکر شدن، عاجز گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوشه کردن
تصویر غوشه کردن
((~. کَ دَ))
دوانیدن دو اسب را با یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلبه کردن
تصویر غلبه کردن
چیره شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توجه کردن
تصویر توجه کردن
پرداختن به
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توجه کردن
تصویر توجه کردن
Heed
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زنده کردن
تصویر زنده کردن
Animate, Enliven, Resurrect, Revive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شکنجه کردن
تصویر شکنجه کردن
Thrash
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رنده کردن
تصویر رنده کردن
Grate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سنبه کردن
تصویر سنبه کردن
Pin
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از غلبه کردن
تصویر غلبه کردن
Overcome, Overpower
دیکشنری فارسی به انگلیسی